شهيد "خانعلی باقری" مرداد سال 1333 در آبادان به دنيا آمد. او در دفتر خود می‌نویسد: «صبح پس از بيدار شدن با دلواپسي به کابوسي که ديده بودم فکر مي کردم. نمي دانستم تعبيرش چيست؟!...» متن کامل داستان این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.
داستانی به قلم شهيد


به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد خانعلی باقری 8 مرداد سال 1333 در خانواده اي متوسط و مذهبي در آبادان به دنيا آمد. از شش سالگي به مدرسه رفت. دوران ابتدایی و راهنمایی را با هوش و استعدادی بالایی که داشت و با نمرات عالی به پایان رساند. سپس به دبيرستان راه يافت و موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد.

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی او نيز در تظاهرات و راهپيمائي ها و پخش اعلامیه ضد رژيم شاه شرکت می کرد. با آغاز جنگ تحميلي خانعلی کمر همت را بست و در دفاع از وطن و ناموسش در آبادان ماند و شروع به ساخت کوکتل مولوتف و سنگر کرد. پس از چهار ماه به شهرستان آباده رفت.
 خانعلی در  رشته فوتبال و کشتي در آبادان و در رشته کاراته در آباده فعاليت قابل توجهي داشت. شهريور سال 1360 به جبهه مريوان (دزلي) اعزام شد. وی سرانجام 18 خرداد ماه 1361 شب میلاد امام زمان (عج) هنگام نگهبانی در سپاه پاسداران شهرستان آباده بر اثر اصابت گلوله به سر توسط منافقين کوردل به شهادت رسید.

متن داستان به قلم شهید: خواب کبوتر
صبح پس از بيدار شدن با دلواپسي به کابوسي که ديده بودم فکر مي کردم. نمي دانستم تعبيرش چيست؟!
 براي کسي هم تعريف نکردم، زيرا اگر احياناً اتفاق ناگواري رخ مي داد جز من کسي را مقصر نمي دانستند. طبق معمول کمي ورزش کردم و صبحانه هم صرف شد. هنگامي که کتاب هايم را مرتب مي کردم شعر جالبي نظرم را جلب کرد که نوشته شده بود
 هفتاد دو ملت همه را عذر بنه ، چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند»

عصرانه تلخ
هنوز سردرد شب قبل دنبالم مي کرد. پس از چند ساعتي که کارها انجام شد، وقت ناهار و کمي تماشاي تلويزيون و بعد هم هنگام خواب نيمروزی فرا رسيد. محمد رضا و دوتا از برادرانم گاهی ظهرها را نمی خوابیدند. ولی بقیه خوابیدیم. از خواب نيمروزی که برخواستم همه در خانه بودند به جز محمد رضا که خانه را ترک گفته بود..
 خواهر کوچکترم سرگرم تماشاي تلویزیون بود. بعد از فارغ شدن از شستشوي دست و روي خود و صرف عصرانه يکي از کتاب ها به نام فلسفه را انتخاب کردم و در اتاقی ديگر سرگرم خواندن آن شدم. مطالب جالبي خواندم. شعري از حافظ که که نظرم را جلب کرد که : «جنگ هفتاد دو ملت همه را عذر بنه ، چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند!» اين شعر را مرتب به تکرار مي خواندم.
مادرم با مقداري سبزي که از باغچه خانه براي شام چیده بود، داخل اتاق شد و سپس به حياط رفت. طولي نکشيد که با شتاب به داخل اتاق آمد و گفت: پس اين گربه که از باغمان مي گذشت کبوتر ما را گرفته بود و مي برد؟! ديگر هوش از سرم پرید و همينطور مبهوت و ميخکوب به زمین بودم . در دل گفتم خداي من پس تعبيرش اين بود. باور نکردني بود از شدت خشم می خواستم هرچه گربه است را از بین ببرم..

جدال گربه و کبوتر
آري ديگر کبوتر سفيد کوچولوي ما نبود و جفت سياه طلاييش تنها توي قفس مانده و حرکتي نمي کرد. چگونه او نيز شاهد درگيري و جدال بين گربه و جفت مهربانش بود. گوشم را به قلبش نزدیک کردم، بيچاره قلبش تند تند مي زد. به محض اينکه آن را در نزدیکی قفس خودش گذاشتم، جستي زد و به داخل قفس پرید. از اينکه شنيده بودم در خارج گربه ها از تولاي صاحبانشان کالباس مي خورند و عاقبت ارث خوبي هم براي آنها مي گذارند، بشدت ناراحت بودم و به قيمت از دست دادن کبوتر، حاضر بودم به کشتن هر گربه اي که مي بينم دست بزنم و اين غضب و نفرت دليلي جز تجاوز گربه به حريم کبوتر ما نداشت آخه کبوتر بي زبان و بيچاره يک هفته بيشتر به قفس نيامده بود و بيشتر از آن هم دوام نياورد. باعث تأسف و پرده پوشي بوده .

اشک های محمد
 محمد بالاخره از جريان اين اتفاق مطلع می شد. ما مي خواستيم طوري او را از اتفاقي که افتاده با خبر سازيم که ناگهاني نباشد و حالا بين خودمان مي گفتيم: حالا که محمد آمد چه خواهد شد. دقايقي بعد زنگ خانه به صدا در آمد و آنها با خوشحالي و خنده اي که بر لبانشان نقش بسته بود وارد شدند و نگران از اينکه مي خواستيم اين خبر را به آنها بگوئيم. هر طور بود خيلي خونسردانه به محمد گفتم: محمد اگر یکی از کبوترهايت را به فرض گربه بخورد، چکار خواهي کرد؟ گفت: جرئت آن را ندارد من خفه اشان مي کنم. ولي مثل اين که فهميد اتفاقي افتاده با ناباوري به طرف قفس دويد و لحظه اي روي چهارپايه نشست و نگاهي تند به قفس و نگاهي ديگر اطراف ما کرد، چشمانش تيز شد و زبانش بند آمد. هيچ چيز نمي توانست بگويد، بغض گلويش را گرفته بود و به خاطر از دست رفتن کبوترش گريه مي کرد. طوري که هر دو چشمانش از شدت گريه و صورتش از شدت خشم سرخ شده بود. ديگر کاري است که انجام شده و نه ناراحتي فايده اي دارد و نه گريه دردي را علاج خواهد کرد.

به مادر گفتم: چطور دنبال گربه نرفتي گفت: گربه را در باغ دیدم که چیزی به دهان گرفته بود.. چون مرغ هاي همسايه قيل و قال مي کردند گمان بردم، گربه در حال ربودن يکي از مرغ هاي همسايه است وگرنه...
حرف مادر را قطع کردم و گفتم: آخه مادرجان اگر گربه را دنبال مي کردي شاید کبوتر را رها مي کرد و مهمتر از آن شاید مرغ همسايه بود بايد اينکار را مي کردي. ولي مادر اظهار کرد: اطمينان کامل نداشتم کبوتر يا چيزي از قبيل مرغ همسايه بوده.

کبوتر خونی
 جالب اينجاست وقتي رنگ گربه را از او سوال کردم، آماده به بيان رنگش نبود. چرا که مي گفت: ترکيبی از کليه رنگ ها در بدنش بکار رفته بود. طوري بود که نامي براي فرم رنگ نمي توان گفت. دليل دنبال نکردن گربه به وسيله مادرم بعداً دريافتم که مادر در حال کار و زحمت زياد و هنگام پاک کردن سبزي بوده که تنها نيم نگاهي مات به اطراف دوخته و پس از آن به کار مشغول شده است. مثل بنا، با خستگي که دارد و در برابر اطراف خود بي تفاوت بوده . اين مرزي بين شک و يقين است. اما زماني که به صحن حياط مي آيد، متوجه مي شود جفت کبوتر سياه در قفس نيست و خون بر در و پيکرش ریخته شده و حالا ديگر شکش به يقين مبدل شد که آري گناه از مادر نبود .

شمشادهای به یاد ماندنی
در اين بين بطور مداوم برادرگريه مي کرد و اشک مي ريخت و ديري نپائيد که با آن صحنه خشمش به زمان و مکان و کائنات ثابت شد و آن زماني بود که بدن از هم پاشيده و خون آلود پرنده را که نيمي از وجود و هستي اش بود. همسايه لاي شمشادها پيدا کرد . باور بفرمائيد از تولّاي کبوتر و مهربانيش و پروازهايش بقدري گريه کرده بود که تمام وجود کودکانه اش مانند يک گل آتش از گرمي و حرارت، شعله از آن زبانه مي کشيد. بخصوص حدقه چشمانش که جايي تنگ براي چشمان ديوانه وارش شده بود .

زنگ خطر یک خواب
در اين پاييز به هواي فراموشي و سرپوش به اتفاقي که افتاده ،راديو را بکار انداختيم و شعري که پخش بود به نام «کبوتر من» اگر دنياي کودکانه اش در اين آموزش گنگ نبود و او را با چيزهاي ديگر سرگرم نمي کرد، حتماً بزبان می آورد که اين ترانه زبان حال من است. راستي که چه ارتباطي بين اين داستان و شعر برقرار شده ، مگر جز این است که محمد و کبوتر و زنگ خطر خواب من، دست بدست هم دهند و اين شعر را بسازند و يا به آن کمک کند. چه روالی است و ن را دوباره به اوج تازگی برساند همانطور است.

برادرم را مي نگرم در حالي که اشک چشمانش را گرفته ، به دنبال يک چوب دستي سنگين تري مي گردد و مي گويد: آن وقت بزرگترها مي گويند به حيوانات رحم کنيد. آخه چرا ؟ زماني به اين قسمت از نوشته مي رسم که محمد پس از اين که چند دقيقه اي به باغ سرزده در حاليکه مختصر آرامشي به چنگ آورده و مثل اينکه مجرم را چند لحظه اي در بن بست قرار داده جلوي شريکش شريک غمش قرار مي گيرد و به حرکاتي بي شباهت به کاراته مي پردازد ، که چگونه از راست و چپ و از بالا و پائين ، به گربه و بخصوص پاهايش صدمه زده است..

 اما گربه با همان پاي شکسته باز هم فرار مي کند تا يک تراژدي ديگر بسازد. اين را نوشتم که شخص خودم دلم مي خواهد که همه آگاه باشند، ولي بدانند که جفت سياه کبوترم نيز در قفس در حال غصه خوردن است و در خاطر و فقط همين يک کبوتر طلايي برايش باقي مانده و نيز همه بفهمند که کبوتر کوچولوي ما ، مرده است و بدست برادرم در زير خاک باغمان چال شده است.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده